بهشت و دوزخ در اساطیر بین النهرین
نویسنده:
ن. ک. ساندرز
مترجم:
ابوالقاسم اسماعیل پور
امتیاز دهید
هنوز توضیحاتی برای این کتاب ثبت نشده
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بهشت و دوزخ در اساطیر بین النهرین
بهشت نه در بالای ابرها، بلکه در درون توست. بهشت همین الان در درون توست...
بهشت در جایی نیست. بهشت در مکانی جغرافیایی قرار ندارد. بهشت نه در بالای ابرها، بلکه در درون توست. بهشت همین الان در درون توست. تو از آن ساخته شده ای پس لزومی ندارد که در جایی دیگر بدنبال آن بگردی. تنها چیزی که لازم داری آرام بودن و در خود بودن است.فرو رفتن تا ژرفای وجودت، چنان ژرف که کل جهان محو شود. گویی که در آن لحظه چیزی وجود ندارد و آگاهی تو، تنها چیز موجود است. تمام هستی نیست شده، فقط و فقط حیات توست که جاری است. حیاتی که بسیار ناب است، زیرا از همه چیز بری است... هیچ چیز در آینه وجودت منعکس نمی شود. آگاهی ات صاف و زلال است، بدون هیچ سطحی ناهموار، بدون هیچ موجی. آن لحظه است که پی می بری بهشت چیست. ما هیچ چیزی را در جایی گم نکرده ایم. ما از بهشت بیرون رانده نشده ایم. بهشت از قبل در درون ما و در وجود ما بوده است. اما ما هیچگاه درونمان را نگشته ایم. همچنان بیرون را جستجو می کنیم، از اینرو هرگز به گنج درونمان، به پادشاهی خداوندیمان دست نمی یابیم.
" باگوان عزیز: بیشتر از دو ماه است که شما از این خانه بیرون نرفته اید و به نظر می رسد که شما از چیزی که من آن را یک زندگی کسالت آور می خوانم بسیار لذت می برید.باگوان، چه چیزی است که برای ما چنین دشوار است ، وگاهی بسیار ترس آور ، که با آن احساس های تنهایی، خالی بودن و تهی بودن رویارو شویم؟ آیا پنهان کردن این خالی بودن همان آروزی هیجان داشتن است؟"
آوش Avesh ، اگر کسی با خودش شادباشد، متمرکز باشد، نیازی نیست به هیچ کجا برود، زیرا نمی توانی هیچ جایی را بهتر از وجود دورنی خودت پیدا کنی.
تمام رستوران ها، سینماها، قمارخانه ها مورد بازدید مردمانی بسیار بیچاره اند که تماسشان را باخودشان ازدست داده اند. آنان نمی دانند که در درونشان فضایی را دارند که زیباترین و لذیذترین است.
البته هرکس به من نگاه کند فکر می کند که باید زندگی یکنواخت و کسل کننده ای باشد. من می توانم برای زندگانی های متعدد در اتاقم زندگی کنم. من هیچ فایده ای نمی بینم که به هیچ کجا بروم ، زیرا آنچه را که شما در پی آن هستید، من یافته ام و آن را در درونم یافته ام. و شما در سراسر دنیا دنبال آن می گردید و پیدایش نخواهید کرد.برای تو، یقیناً به نظر می رسد که اگر مجبور بودی در یک اتاق زندگی کنی، احساس بی حوصلگی می کردی، ولی تاجایی که به من مربوط است، حتی فکر بیرون رفتن در من پیش نیامده است. من فقط چنان عمیقاً و چنان زیاد از خودم لذت می برم که نمی توانم تصور کنم که جایی وجود داشته باشد که مرا بیش از آنچه که هستم بسازد.من در تمام دنیا بوده ام.
من در میلیون ها خانه و هتل به سر برده ام... ولی این اهمیت ندارد، هرکجا که هستم، همیشه خودم هستم. و چون هرجا که هستم مسرورم، آن مکان برایم سرورانگیز می شود. در کرتCrete یک خبرنگار یونانی از من پرسید ، زیرا او مرا در پوناPoona دیده بود، در اورگانOregon دیده بود و اینک در کرت با من مصاحبه می کرد ، "باگوان، چگونه همیشه ترتیبی می دهید که در بهشت زندگی کنید؟"
گفتم، "مسئله ی یافتن بهشت نیست. مسئله ی حمل کردن آن در درون است، تا هرکجا که بروی در آنجا وجود داشته باشد. و اگر آن را در درونت نداشته باشی، نمی توانی آن را در هیچ کجای دیگر پیدا کنی. بهشت فقط در یک مکان وجود دارد و آن در درون تو است. ربطی به خانه ها و مکان ها ندارد. و اگر حوصله ات سر برود، این فقط یعنی که تو امیدوار بودی آن را دراینجا پیداکنی و آن را پیدا نکرده ای پس کسل هستی و فکر می کنی به مکان دیگری بروی تا آن را بیابی.
در آنجا نیز آن را نمی یابی، پس باردیگر حوصله ات سر می رود و زندگی شروع می کند بیشتر و بیشتر کسالت آورشدن. همانطور که پیر می شوی، زندگی یک کسالت محض sheer boredom می شود، زیرا شروع می کنی به درک این که بهشت در هیچ کجا وجود ندارد. و معجزه این است: تو در تمام این مدت آن را در درونت حمل می کرده ای.
می توانی به کره ماه بروی، ولی به درون نخواهی رفت، نمی توانی آن را باور کنی: "درون من و بهشت؟ ناممکن است!" تو شرطی شده ای که از خودت متنفر باشی، خودت را سرزنش کنی، خودت را رد کنی: "درون من؟ و بهشت؟"بنابراین از همان آغاز، ردشدن است. هرگز به درون نمی روی؟ فقط این را امتحان کن. من تو را باز نمی دارم....... اگر بهشت خودت را یافته باشی، هنوزهم می توانی به رستوران بروی، هنوزهم می توانی به سینما بروی، هنوز هم می توانی به قمارخانه بروی، ضرری ندارد. ولی درهیچ کجا احساس کسالت نخواهی کرد
درواقع، درست عکس این رخ داد: وقتی که از نخستین زندان بیرون آمدم ،جایی که بیشتر از همه جا ماندم ،در چشمان زندانبان اشک جمع شده بود. و او گفت، "ما دلمان برایت تنگ می شود. دلم می خواست که نزد ما می ماندی. تو تمام طعم این زندان را تغییر دادی." من در بخش بیمارستان بودم و بیشتر اوقات در اتاق پرستار یا در اتاق دکتر نشسته بودم. و تمام مقامات زندان می آمدند و سوال می پرسیدند. و سرپرستار به من گفت، "چنین چیزی هرگز قبلاً اتفاق نیفتاده است. این مقامات عالی رتبه، این مردمان گنده هرگز اینجا نمی آیند. هر ماه یکی دو دقیقه برای بازدید می آیند. و حالا روزی شش بار رییس زندان می آید، پزشکان می آیند، همه می آیند و همه مشکلات روحی دارند و شما اینجا را یک مدرسه کرده اید." یکی از پرستارها بسیار علاقمند بود، زیرا لیسانس خودش را در فلسفه گرفته بود و گفت، "این نخستین فرصت من است تا با کسی صحبت کنم که مشکلات مرا درک می کند. من نمی توانم با هیچکس در این زندان صحبت کنم. من پس از گرفتن لیسانس خودم به اینجا ملحق شدم و یک پرستار شدم. من نه می توانم چیزهایی را که می دانم برای اینها بگویم و نه می توانم از کسی سوال کنم."
او حتی برای تعطیلات هم بیرون نمی رفت و دایما نزد من می آمد. و آنان بسیار خوشحال بودند که من سه روز تمام با آنان بودم... همیشه این را به یاد خواهند داشت. و آنان عکس های مرا از روزنامه ها می بریدند و از من امضا می گرفتند تا یادگاری نگه دارند. ولی من گفتم، "آیا با سایر زندانیان هم چنین می کنید؟"
گفتند، "ما نمی توانیم شما را به چشم یک زندانی نگاه کنیم. فقط می توانیم شما را به عنوان میهمان نگاه کنیم." مسئله این نیست که کجا باشی. مسئله این است که آیا خویش را می شناسی یا نه. اگر نشناسی، هر مکانی یک جهنم است و دیریا زود کسالت آغاز می شود. بنابراین با تغییر دادن مکان نمی توانی از بیحوصلگی و کسالت فرار کنی، همچون سایه تو را تعقیب خواهد کرد. فقط با تغییردادن آگاهی است که از هرگونه امکان کسالت خلاص خواهی شد.این پرسش تو بود که به یادم انداخت که آری، من دوماه است که بیرون نرفته ام. من حتی در موردش فکر هم نکرده بودم. من فقط می آیم تا شما را ببینم و با شما خوش باشم و سپس می روم و در اتاقم می مانم ، فقط با خودم. من نیازی ندارم که چمدان یا کتاب ها را باز و بسته کنم. آن میمون مرده است!